معرفی کتاب از مشهد تا کاخ صدام
کتاب از مشهد تا کاخ صدام دستاورد گفتوگوی دکتر سعیده زراعت کار، با آزادۀ مشهدی، محمود رعیتنژاد است که به برخی از ناگفتههای جنگ پرداخته.
رعیتنژاد یکی از ۲۳ رزمنده نوجوانی است که ماجرای اسارت آنها در سال ۶۱ زبانزد است. در شرایطی که صدام حسین، دیکتاتور معدوم عراق، میکوشد از دیدار با آنها و وعده آزادیشان بهرهبرداری تبلیغاتی کند، آنها هوشمندانه اعتصاب غذا میکنند و حاضر به آزادی از بند رژیم بعث نمیشوند.
در بخشی از کتاب از مشهد تا کاخ صدام میخوانیم:
کمکم به آبادیهای ایران میرسیدیم. با دیدن اولین هموطنانمان در بین راه که به نظر میرسید خبر از آمدن ما هم داشتند، خیلی ذوق کردیم. هرچه بیشتر میرفتیم، جمعیت زیادتر میشد. همه دست تکان میدادند و ما هم برای نشاندادن احساساتمان از پنجرۀ اتوبوس تا نیمتنه بیرون آمده بودیم و دست تکان میدادیم. در بعضی مسیرها آنقدر جمعیت ایستاده بود که برای دقایقی حرکت اتوبوسها هم مختل میشد و از حرکت میایستادیم. لحظاتی که اتوبوس ایستاده بود، دست در دستان مردمی میگذاشتیم که بیرون از اتوبوس ایستاده بودند.
یکی از این لحظات برایم خیلی دردناک بود. از بچههای اتوبوسهای جلویی شنیدیم که مادری از فرط خوشحالی و غلبۀ احساسات، نوزادی را که در آغوش داشته، جلو یکی از اتوبوسها رها کرده و فرزندش جان به جان آفرین تسلیم نموده است. آنقدر از شنیدن این خبر که گوشبهگوش بین بچهها چرخیده بود، ناراحت بودم که آرزو میکردم کاش برنگشته بودم. آمدن به ایران را به قیمت این چنین اتفاقی نمیخواستم. در مسیر و هنگامی که اتوبوس در حال عبور یا توقف بود، پدر و مادرهایی هم بودند که اشکریزان و با امید فراوان، میآمدند و عکسهایی را نشان میدادند و میگفتند: «میشناسینش؟ اسمش تو لیست نبوده، با شما نبوده؟»
لحظاتی که اتوبوس به دلیل ازدحام جمعیت ایستاده بود، دختر بچهای کنار پنجره، مدام اصرار میکرد که: «تو رو به خدا کاری بگید تا براتون انجام بدم.» هر چه تشکر میکردیم باز هم میگفت: «تو رو به خدا بگید.» گفتم: «حافظت خوبه؟ این شماره رو به ذهنت بسپار: ۵۰، ۹۰، ۵ تکرارکن ۵۰، ۹۰، ۵. این شمارۀ خونمه. به مشهد زنگ بزن بگو محمود اومده.»
بعد از تأخیر سه چهار ساعته از زمان پیشبینی شده، به اسلامآباد غرب رسیدیم و ما را به محلی بردند که به آن قرنطینه میگفتند. آنجا بود که از حاج باقر جدا شدیم. در قرنطینه حمام کرده و لباسهای زرد رنگ را از تن درآوردیم و یک سری سؤالات از ما پرسیده شد، مثل اینکه آن جا شکنجهتان میکردند؟ غذایتان چگونه بود و…